از سر دلتنگی
امشبم دوباره سلام مامان جونم . امشب اومدم تا از دایی مهربونت باهات حرف بزنم . میدونی چرا؟؟ چون الان هفت ماهه که دیگه بین ما نیست . الان که دارم برات مینویسم ساعت ١:٣٥ دقیقه ی بامداده و تقریبا دو ساعت و نیم دیگه یعنی ساعت چهار صبح ، دقیقا ٧ ماه میشه که دایی ...... خیلی سخته ، خیلی سخته که به نبودنش عادت کنیم . هیچ شبی نیست که قبل از خواب بهش فکر نکنم و هیچ روزی نیست که بی اونکه یادش از ذهنم بگذره شب بشه ... دایی مهربونت فقط ٢٤ سال سن داشت و هنوز خیلی از خوشیهای زندگی رو تجربه نکرده بود . شیرینی ازدواج و در آغوش کشیدن یه بچه که بچه ی خودش باشه ..... شیرینی دیدن لحظه لحظه ی بزرگ شدنش .... دایی دوست داشت پسر داشته باشه...